.jpg)
نمی پرسی چرا غمگینم؟!
امشب دنیا دیوانه شده.
ستاره ها راه را بی راهه نشان ناخدا داده اند و
او حالا اسیر گرداب گشته.
کوه مهربان بی توجه به فرار اهوها از درون نرم شده و
می خواهد اتش بر سر سبزه ببارد.
نازدشت شب را ازخاطره حضورش حذف کرده.
انگار نه انگار که برای دلبری افریده شده
خسته ام...
خسته...
اما سوزش فکری چشمانم را فراگرفته.
فکر فرهاد بیچاره که محبوب شیرین نبود.
شاید اواره کوچه شوم.
از بی خوابی که بهتر است
تیر چراغ برق که خود را به جای سرو جا زده و
گمان می کند من باور کرده ام خورشید است
مرا سخت به خنده وادار کرده
به انتهای کوچه که می رسم
کودکی مرا به دوستانش نشان می دهد
و فریاد می زند:
دیوانه!
بچه ها بیاید دیوانه...
از نگاه انگشت هایشان می گریزم
ولی...
ولی...اخرمن دیوانه ام یا این دنیا؟!
نظرات شما عزیزان:
|